شغل رویائی
برادرهای بزرگترم میخواستند خلبان شوند و پدرم هم از بچگی مرا برای پرواز آماده میکرد. مادر میگفت معلمی خوبه و پدر سرش را به علامت نفی تکان میداد و بمن نگاه میکرد و میگفت هویج بخور برای دید چشم و مسواک بزن برای دندانهای سالم چون این دو از ارکان اولیه پذیرش خلبانیست.
وقتی هر دو برادرم در فاصله 10 سال از هم از دانشکده افسری نیروی هوائی فرار کردند و پدر میبایست غرامت آنها را بپردازد، همدردی زیادی با روءیاهای خراب شده پدرم داشتم و عاقبت به آنجا رسیدم که بتوانم قد علم کنم و بگویم این دیپلم وتقاضای استخدام در دانشکده نیروی هوائی ایران را که در روزنامه بود به پدرم نشان دادم. برادر بزرگم پرویز آنجا بود و با پدرم بهم لبخند زدند و بمن گفتند دیگه آن دوران گذشته الان تمام دستگاههای نظامی زیر نظر سازمان سیا و موساد ست و برای دختر جوانی مثل تو خیلی خطر ناک است و بعد هم به پرونده هائی که ساواک از من داشت اشاره کردند. نا امید نشستم و آنها را در ایوان خانه نگاه میکردم. مادرم میگفت خوب برو خبرنگاری بعد میتونی همه جای دنیا پرواز کنی ولی بشرط اینکه زیاد نزدیک این کله گنده ها ی صاحب منصب نشی ،اونها حیلی خطرناکند، اگر هم مثل انشاء های انتقادیت در دبیرستان چیزی بنویسی میندازنت زندان .
انقلاب شد و هیچی مثل زمان سیا و موساد نبود، بدتر بود و این بار بدلیل آزادی بیان تصفیه و زندان شدم. سالها گذشت.
امروز 35 سال از آن دوران میگذرد. برادر بزرگم پرویز در ایران به درختی سرطانی تبدیل شده که ریشه های لرزانش توان ایستادن او را ندارند. از من خواسته که برایش به صدای خودم تا سه دقیقه آواز بخوانم. میخواهد صدایم را در راه بی برگشت با خود داشته باشد. برایش امروز وویس فرستادم و خواندم : در پیش بی دردان چرا -فریاد بی حاصل کنم؟ گر شکوه ای دارم زدل -با یار صاحبدل کنم
مادرم چه میگفت که بعنوان خبرنگار همه جای دنیا میتونی پرواز کنی؟! آره همه جا ولی حالا به آنجا که میخواهم پرواز کنم، به ایران نمیتوانم. همه میگویند وضعیت برای خبرنگاران برون مرزی خطرناک است. پرویز به خانواده میگوید اگر بیاد و اتفاقی براش بیفته وجدانم تا „ابد“ ناراحت است. او مثل شمع لحظه به لحظه آب میشود و من دست روی دست منتطر „خبر“ های خانواده هستم.