Brief an kubanischer Botschaft-Berlin

Free Tumaj Salehi

Sehr geehrter Frau Botschafterin Juana Martinez Gonzales,

Der Rapper Tumaj Salehi wurde in Iran wegen seiner Lieder gegen die grassierende Korruption verhaftet. Ihm droht nun die Todesstrafe. Die Exekution der Todesstrafe in Iran wird wie im Fließbandverfahren rasant, aber oft unberechenbar ausgeführt. 

Tumaj Salehi ist einer von  Millionen Kindern von Fidel auf dieser Welt. Tumaj will für sein Land das gleiche erreichen, wie Fidel für die Kubaner erreicht hat. Fidel war ein Humanist. Er ist zwar nicht mehr da aber seine Lehren für Freiheit und Gerechtigkeit ist sowohl in der Geschichte als auch in unseren Herzen verankert. 

Sie kennen mich als Freundin Cubas. Ich habe Ihnen von meinem Vater erzählt, der, obwohl er ein Offizier des Schahs war, trotzdem heimlich den Auslandssender Cubas über Fidel Castro und die Entwicklung in Cuba gehört hat. 

Ich habe mit Euch in der kubanischen Botschaft herzliche Gespräche gehabt. Als Fidel von uns gegangen ist, habe ich mit Euch getrauert. Ich habe in der kubanischen Botschaft einige Weggefährten Fidels kennengelernt und Menschlichkeit erlebt. Bitte helft uns, Tumaj Salehi von der Todesstrafe zu befreien. Einer wie er, verdient es nicht eingesperrt zu werden.

Mit Solidarische Grüßen

Nasrin Parsa

Filmregisseurin-Publizistin

Berlin

پشت صحنه هائی از پاریس

دیدار زنان ایرانی در کاخ الیزه

فیلسوف و نویسنده مشهور فرانسوی برنارد هانری لوی از طرفداران اصلاح طلبان ایران، سال 1388 سنگ تمام گذاشت تا بتواند فلسفه رهائی بخش خود را توسط میر حسین موسوی و کروبی برای ایران به کرسی بنشاند. که به نتیجه مطلوب او نرسید.او همچنان سعی خودرا برای „اصلاحات“ در ایران دارد. طبق خبرهای گوشه و کناری او از سازمان دهندگان دیدار جدید زنان ایرانی در کاخ الیزه میباشد. او دوستی نزدیکی با مکرون رئیس جمهور فرانسه دارد و در جنجال تجاوز استراوس کان به یک زن آفریقائی پیشخدمت در هتلی در نیویورک به دفاع از استراوس کان برخاست. سال 2011 زنی آفریقائی مستخدم هتلی در نیویورک گریه کنان در پیش دکتر پلیس میگوید که یک مرد سفید به او “ تجاوز دهنی“ کرده ست. مرد سفید او را در اتاق بزمین انداخته و موهای او را به عقب سر کشیده و آلت جنسی اش را در دهان او فرو کرده ودر آخر ارگاسم را به حلق او ریخته ست. این زن به پلیس گفته که او ارگاسم را روی موکت اتاق تف کرده ست. دکتر پلیس تجاوز و خشونت را تائید و پلیس ارگاسم تف شده روی موکت را شناسائی و تائید کردند. این زن سی و دو ساله تا آنزمان نمیدانست که مرد سفید کیست. آن مرد دستگیر و در زندان نیویورک زندانی میشود. پس از 48 ساعت آزاد میشود و به فرانسه بر میگردد. او همان رئیس صندوق بین المللی پول استراوس کان فرانسوی ست. فرانسه با انتشار خبر غوغا میشود و شصت و هفت درصد فرانسوی ها راءی میدهند که او شایستگی کارهای حساس را ندارد. برنارد هانری لوی فیلسوف و نویسنده برخورد فرانسوی ها را “ هیستری جمعی“ خواند . آنها را به فرهنگ „تقدس مآبانه“ نسبت داد. برنارد صاحب صد و پنجاه میلیون یورو ست که به او به ارث رسیده ست. فیلسوف فرانسوی Vincent Cespedes مینویسد: چند مرد سفید و الیت برفرانسه حاکمیت میکنند که قدرت جنسی را با قدرت سیاسی یکی میدانند. او آنها را Phallokratie“ مینامد. زنان فمنیست فرانسه معترض اند که حضورشان در جامعه نسبت به سایر کشورهای اروپائی کمتر ست. بنا بر مصاحبه نویسنده فرانسوی بنام Dominique Manotti با رادیو دویچلند فونک او اظهار میدارد که فمنیسم فقط در محافل فرهنگی شناخته و فهمیده شده ست نه در کل جامعه. این نویسنده رمان نویس میگوید آنجا که پول بیشتر ست، حق پایمال میشود. صحبت او بر میگردد به دادگاه تجاوز جنسی Strauss Kahn رئیس سابق صندوق بین المللی پول که با وجود اسناد کافی، او آزاد شد. کاخ الیزه نمایانگر انقلاب بزرگ فرانسه نیست. در فرانسه دیگر این انقلاب جائی ندارد. دستگاه سرکوبی که همچنان برای بدست آوردن کلونی های سابق خود مثل مالی و الجزایر در تلاشی خون آلود ست، نمیتواند حامی انقلاب زنانه ایران باشد. زنان رنگین پوست در کاخ الیزه میتوانند با خطر و یا فجایع زن آفریقائی در هتل نیویورک روبرو شوند. در خارج از مرزهای ایران کسانی دنبال گرفتن „خرج تظاهرات“ و “ پروژه ایران“ و “ باد در موهایم“ هستند. این بهترین فرصت برای جهان غرب ست که بوسیله چنین ایرانیانی ترمز انقلاب را در دست یا زیر پا داشته باشد. در شرایط کنونی بین المللی، انقلابیون ایران تنهای تنها در خیابان ها و زندان ها خونریزان و جان به لب مانده و باز هم می جنگند. جوانان ایران تنها یند. داستانهای زیادی را از تیک تاک یاد گرفته اند و مثل نیکا لابلای ماشین ها میدوند و میگن بیا اینجا، بیا اینجا. چه تنهائی سهمناکی

Pilot as a dream job

شغل رویائی

برادرهای بزرگترم میخواستند خلبان شوند و پدرم هم از بچگی مرا برای پرواز آماده میکرد. مادر میگفت معلمی خوبه و پدر سرش را به علامت نفی تکان میداد و بمن نگاه میکرد و میگفت هویج بخور برای دید چشم و مسواک بزن برای دندانهای سالم چون این دو از ارکان اولیه پذیرش خلبانیست.
وقتی هر دو برادرم در فاصله 10 سال از هم از دانشکده افسری نیروی هوائی فرار کردند و پدر میبایست غرامت آنها را بپردازد، همدردی زیادی با روءیاهای خراب شده پدرم داشتم و عاقبت به آنجا رسیدم که بتوانم قد علم کنم و بگویم این دیپلم وتقاضای استخدام در دانشکده نیروی هوائی ایران را که در روزنامه بود به پدرم نشان دادم. برادر بزرگم پرویز آنجا بود و با پدرم بهم لبخند زدند و بمن گفتند دیگه آن دوران گذشته الان تمام دستگاههای نظامی زیر نظر سازمان سیا و موساد ست و برای دختر جوانی مثل تو خیلی خطر ناک است و بعد هم به پرونده هائی که ساواک از من داشت اشاره کردند. نا امید نشستم و آنها را در ایوان خانه نگاه میکردم. مادرم میگفت خوب برو خبرنگاری بعد میتونی همه جای دنیا پرواز کنی ولی بشرط اینکه زیاد نزدیک این کله گنده ها ی صاحب منصب نشی ،اونها حیلی خطرناکند، اگر هم مثل انشاء های انتقادیت در دبیرستان چیزی بنویسی میندازنت زندان .
انقلاب شد و هیچی مثل زمان سیا و موساد نبود، بدتر بود و این بار بدلیل آزادی بیان تصفیه و زندان شدم. سالها گذشت.
امروز 35 سال از آن دوران میگذرد. برادر بزرگم پرویز در ایران به درختی سرطانی تبدیل شده که ریشه های لرزانش توان ایستادن او را ندارند. از من خواسته که برایش به صدای خودم تا سه دقیقه آواز بخوانم. میخواهد صدایم را در راه بی برگشت با خود داشته باشد. برایش امروز وویس فرستادم و خواندم : در پیش بی دردان چرا -فریاد بی حاصل کنم؟ گر شکوه ای دارم زدل -با یار صاحبدل کنم

مادرم چه میگفت که بعنوان خبرنگار همه جای دنیا میتونی پرواز کنی؟! آره همه جا ولی حالا به آنجا که میخواهم پرواز کنم، به ایران نمیتوانم. همه میگویند وضعیت برای خبرنگاران برون مرزی خطرناک است. پرویز به خانواده میگوید اگر بیاد و اتفاقی براش بیفته وجدانم تا „ابد“ ناراحت است. او مثل شمع لحظه به لحظه آب میشود و من دست روی دست منتطر „خبر“ های خانواده هستم.

Hochwasser im Iran – Alarmstufe 1.

Wer Goethe kennt, kennt auch Hafiz, den großen iranischen Dichter. Hafiz ist aus Shiraz, der Stadt der Liebe, mit einem Garten, mit vielen Straßen, in denen Schmetterlinge, Vögel und Honigbienen friedlich um die Organgenbäume herumfliegen. Die Stadt mit ihrem historischen, berühmten „Darwazeh ghoran, wo jährlich zehntausende Menschen das Nourouz (Neujahrs-)-Fest an der Grabstätte von Hafiz feiern.  All das ändert sich nun mit dem gewaltigen Hochwasser, das letzte Woche vom Nordiran aus angefangen hat – und jetzt steht das ganze Land unter Alarmstufe 1. Die Menschen müssen aus Sicherheitsgründen in ihren Häusern bleiben. Viele Menschen erreichte die Nachricht und der Alarm nicht und sie waren auf dem Weg zu Ausflügen auf Landstraßen und Autobahnen unterwegs. Ahnungslos gerieten Sie in Lebensgefahr.  Die offiziellen iranischen staatlichen Nachrichten werden von den Bürgern wenig empfangen, weil sie voll von religiösen Predigern ist. Die Sozialmedia wie Instagramm und WhatsApp wurden gedrosselt und sind sehr langsam.

Die aktuelle Hochwasserkatastrophe wurde so oft erst wahrgenommen, als sie selbst auf dem Weg davon betroffen waren. Per Telefon wurde das Land informiert.  Das Hochwasser trifft nun nicht nur Shiraz sondern mittlerweile den ganzen Iran. Das Hochwasser läuft wie ein  Drache durch das Land und verwüstet alles. Hunderte Menschen sind dadurch im Schlamm versunken und die offizielle Zahl von Hunderten Toten und Verletzen steigt weiter an. 

Kaweh Madani, der bei den Vereinten Nationen im Bereich Umweltschutz arbeitet und früher im Iran als Chef der Krisenmanager für Naturkatastrophen tätig war, erklärte neulich in VOA Farsi (persisch): Das Hochwasser kommt von den Veränderungen in der Luft, und die gab es schon immer. Die aktuelle Situation im Iran ist aber auch bedingt durch hausgemachte Probleme wie Staudämme, die viel Wasser gespeichert haben und nicht korrekt reguliert wurden. Das Wasser hätte regelmäßig abgelassen werden müssen. Das führt nun dazu, daß sie keine Aufnahmefähigkeit mehr haben, sie sind übervoll und das Wasser läuft über. Ein andere Ursache ist, dass Sand und Steine von Flussbetten tief ausgegraben wurden und für Wohnimmobilien und Industrie genutzt wurden – das Wasser wurde gewissermaßen aus seinem Lebensraum verdrängt. Auch ist zu beachten, dass die  Flußbetten zu Straßen und Eisenbahn-Wegen gemacht worden sind. 

Die Land steht in Schlamm. Umweltschützer warnen vor schwimmenden Schlangen im Wasser und vor gefährlichen Infektionen. Die Orangenbäume in Shiraz stecken nun „bis zum Hals“ in Schlamm. Wo die Bienen und Schmetterlinge sind – niemand wüsste es zu sagen. /Nasrin Parsa

گروگانگیری

گروگانگیری

اینجا چیکار میکنی؟
اومدم مدارکم را ببرم برای زندان.
هوووم زندان مدارک جوشکاری ترا برای چی میخواد؟
مرد به اتاق رفت و چند تا کاغذ دستش گرفت و برگشت. دم در یک پیکان سفید با چهار سرنشین ریشو منتظرش ایستاده بودند که با ورود او روی صندلی عقب وسط پنج نفر میشدند.

یک هفته بعد:
سر شب زنگ زدند و مرد با کله گنده و تراشیده اش، یک صورت چند ضلعی، هیکلی کوتاه و استخوانی در حالیکه مثل همیشه میلنگید وارد خانه شد.
اینجا چیکار میکنی؟
بهم دو روز مرخصی دادند.
هووووم مرخصی؟ تو که هنوز سه ماه از زندانت را نکشیدی چه جوری بهت مرخصی دادند؟
دادند دیگه.
خوب حتما“ با گشت خیابانی کسی را شناسائی کردی و اینم جایزه ته.
سکوت.
چیزی هست بخورم؟
حالا من به همسایه ها چی بگم؟ ناتور دیده که یک مرد وارد خونه شده. چی بگم؟
هیچی نگو، خاموشیه و همه جا سیاهه کسی نمیبینه کی میاد کی میره.
حالا چه جور میخوای برگردی؟
پس فردا سحر توی تاریکی برمیگردم.
نمیخوام دیگه بیای اینجا همونجور که هم پرونده ای های تو مرخصی ندارن تو هم نباید بیای.
باشه پس تو بیا زندان بمون.
آها تهدید میکنی؟
آره.
چرا لو دادی؟ چرا؟
لو ندادم.
پس چه جوری میذارن راحت تاکسی بگیری و بیای خونه؟ تازه توی این جنگ و خاموشی تاکسی توی شب نیست چه جوری اومدی؟
حاجی منو رسوند.
تف. آب دهن زن روی صورت زرد و چند گوشه اش روان شد.
هیچی نگفت.
سکوت.
من به حاجی گفتم که من قربانی هستم بذارین برم و اون دلش سوخت.
قربانی؟ هنوز سه ماه از حکم ات نگذشته میگی قربانی؟
به حاجی گفتم که مادرم „خانومه“ نذارین در غیاب من زنم خیلی جوونه به راه خلاف بیفته. بخاطر تو بود.
بحاطر من؟ میگی بیا زندان بمون و حالا میگی بخاطر تو؟ مادرت چی شده بوده که اینو میگی مگه نگفتی مادرت زن یک گروهبان ژاندارمری شده و ما باهاش رابطه نداریم.
آره زن یک گروهبان شد ولی با او هم نموند . ازش یک بچه داشت و گذاشت رفت . برگشت دوباره دنبال کارش.
کارش؟
آره خانوم بود. من و گودرز هم پیشش میرفتیم و میموندیم. اون موقع ما بچه های دبستانی بودیم . توی شهر بودن را دوست داشتیم تا پیش خانواده توی دهات و دنبال بزها توی کوهها رفتن.
حوب بعدش؟
بعد ها هم که دیگه به وضع او و زندگیش خو گرفته بودیم. ما توی دهات فقط نان و ماست میخوردیم. چیز دیگه ای نبود.
حالا چه جور از فحاشه خونه سر از دانشجویان پیشگام در آوردی؟ ترا چه به دانشجوها؟
موقع انقلاب در دانشگاه ها باز بود و منم رفتم آنجا و با اونها آشنا شدم. گفتم کارگرم و آنها هم دور منو سخت گرفتند و بردند توی جلساتشان. با من مهربان بودند و بمن درس میدادند.
چه درسی؟
مبارزه طبقاتی و این چیزها. من دیدم که منهم قربانیم و مادرم هم قربانی ست اینجوری شدم طرفدار چریکهای فدائی خلق ایران که بعدا“ همون گروه شد گروه اقلیت منهم با اونها بودم.
و با دروغ کارگر بودن رفتی و چریکهای نازنین را بی آبرو کردی. تو که اون موقع کارگر نبودی.
نه .
کجا زندگی میکردی؟
اتاق اجارهای .

تو که گفتی پیش مادرت!
آره. ولی دیگه سنی بودیم که میباید از آنجا بریم.
هوووم. آتیش توی گلوم گیر کرده که چه چریکهای نازنینی را دست انداختی؟
خیلی هم نازنین نبودند.
چرا؟
بعدا“ که فهمیدن تماس های خصوصی شون را با من قطع کردند
از کجا فهمیدند؟
خوب حتما“ دوستاشون بهشون گفتند.
بعدش؟
بعدآ که دانشگاه بخاطر انقلاب فرهنگی بسته شد، تونستم چند نفر را اینطرف اونطرف پیدا کنم و منو وصل کردند به سازمان.
سازمان؟
آره هسته مطالعاتی سازمان و پخش „نشریه کار“ بطور مخفیانه. بعد هم گفتند که دخترهای شرکت نفت توی زیتون کارمندی خونه جمعی دارند. دوستم هوادار پیکار بود واونجا میرفت که با هواداران تماس میگرفت. منهم ترا دیدم. اینجوری شد که شد دیگه.
و تو گفتی کارگری و فرزند روستاهای دور دست و با بی مادری بزرگ شده ای و با کار روزمزد اینجا و اونجا زندگی میگذراندی و حالا عزم جزم داری که با تشکیل یک خانه تیمی اساس و بنیاد سرمایه داری را برای اینهمه ظلم پائین بیاری.
درسته گفتم و میدیدم که صورت بره وار تو چه گلی برای مبارزه زیر زمینی انداخته است. تو از „کتاب نینا“ میگفتی و میخواستی مثل او در همان شبهای خاموشی اعلامیه پخش کنی.
آره همین تنها انگیزه ام بود. من تشکیلاتی نبودم .فقط با همکارهایم بودم که هرکدام به یک گروه تعلق داشتند. پیکار، چریکها، مجاهدین، توده ای ولی هیچکدام آنها چیزی نبودند که من میخواستم. موقع انتخابات نمایندگان دانشگاه من را بعنوان نماینده انتخاب کردند. در یک اتفاق و یا یک تصادف نحس  تو هم موقع سخنرانی من با فرشته دوست دختر چریکت اونجا بودی میان دیگران. در کارهای تو که نشریات را زیر پیرهنت میذاشتی و قایم میکردی قهرمانان زندان را میدیدم که در زیر شکنجه های ساواک داد میزدند و سر خم نمیاوردند. خانواده ام بمن همه نوع آزادی را داده بودند ففط یک خط غیر قابل قبول بود و آن دوست پسر و یا حتی نامزد داشتن بود. این تنها نقطه ضعف خانواده من بود. اگر آن خط قرمز نبود منهم امروز روبروی تو با این کله گنده و تراشیده و رنگ زردت که بوی کافور زندان را میده ننشسته بودم.من هیچوقت دوستت نداشتم من فقط میخواستم نینا باشم که در شبهای خاموش باکو زمان انقلاب روسیه روزنامه پخش میکرد و برای حزب کمونیست و پیروزی انقلاب سرخ ها علیه تزاریسم فعال بود. اما این نینائی که امروز روبروی توست از اشتباه با تو بودن شب و روز آنقدر گریه میکند که چشمهاش مثل گنجشگ شده اند. من ترا دوست ندارم.
خوب نداشته باش.
این حس حقارت بی پایانیست ترا اینجا ببینم. نمیخواهم دیگر در این خانه را بروی تو باز کنم.
ولی من میتوانم در زندان را بروی تو باز کنم. تو از کارهای ما خبر داشتی. تو هم شریک جرمی.
دهن زن حشک شده بود تا تفی باو بیندازد. او بیرون از زندان گروگان یک زندانی تواب شده بود.

Nasrin Parsa

01.Mai.2018 – Berlin