آلترناتیو سازی برای ایرانیان با اهدای جوایز

جایزه شیر طلائی

https://www.youtube.com/watch?v=6_5IGIBwJ48

اینجا شیر طلائی جایزه میدهند و برای نویسندگان، ژورنالیست ها و همچنین هنرمندان فرش قرمز پهن میکنند. 
اگر نویسنده ایرانی زنده یاد علی اشرف درویشیان را به اینجا دعوت میکردند میتوان حدس زد چه جوابی میداد. اگر فرحی یزدی روزنامه نگار مبارز این را میشنبد دهانش را میدوخت؟ اگر صادق هدایت از این فرش قرمز خبر میشد چه مینوشت؟ شاید میگفت: „تف! من دیگه شاعری را طلاق دادم“.

(نامه سر گشاده به کانون نویسندگان ایرانی در (تبعید

Why is the Iranian writers association in „Exil“ silent about violence on writers abroad?

 داد بزن آتش آتش

این توصیه مادر دوستم بود که بمن میگفت اگر شب آنها دوباره پشت در خانه ات آمدند داد بزن آتش آتش! چون آتش   میتواند به همه خانه ها سرایت کند همه از خانه بیرون میریزند. این فریاد را آنزمان دادستان فرانکفورت شنید و دوستان نشنیدند چرا؟
در ماجرای سفر خاتمی به آلمان 07. یولی 2000 من بعنوان ژورنالیست رادیو هسن به برلین رفتم و علاوه بر تهیه خبربرای این رادیو مقاله بلندی هم برای فارسی زبانان در مورد این سفر در روزنامه نیمروز نوشتم. سه هفته بعد از آن مورد ضرب و شتم دو مرد پاکستانی و ترک مقابل درورودی خانه ام در فرانکفورت قرار گرفتم که بعلت ضربه مغزی سه روز در بیمارستا بستری شدم. اولین رسانه ایرانی که این خبر را سریع پحش کرد “ رادیو صدای آشنا“ در فرانکفورت بود که آنزمان توسط منوچهر دوستی و فرهنگ کسرائی اداره میشد.بعد از آن خودم کتبا“ و تلفنی و با فراخوان به برگزاری جلسه از تمام نیروها وحشتزده تفاضای کمک کردم. با چندی از هنرمندان تئاتر همچنین هنرمندان زن در فرانکفورت تماس گرفتم با گروههای زنان ایرانی در سراسر اروپا تماس برقرار شد. حاصلی جز سکوت و بی خبری نبود. کانون نویسندگان ایران در „تبعید“ و همچنین انحمن اهل قلم نیز کسانی بودند که به آنها خبررسانی شد. چرا انجمن اهل قلم فرانکفورت سکوت کرد؟ چرا آقای ربوبی که آنزمان دبیر کانون نویسندگان بود و در جریان کامل قرار گرفت سکوت کرد؟! چرا کانون نویسندگان سکوت کرد؟ مجله „آوای زن“ که آنزمان بطور مرتب داستانهای مرا بچاپ میرساند از همان ابتدا با خبر شد وسکوت کرد. بعد از 9 ماه برایم نوشت که نامه من در حافظه فاکس گیر کرده بوده است!!! با عنوان این سطر“ داستان عجیبی ست ما را در جریان بگذار“.
تلویزیون هسن – آلمان در مورد آن حمله فیزیکی فیلم مستندی پخش کرد که نه تنها من بلکه یک دانشجوی زن بهائی ایرانی که در گزارش تلویزیونی مصاحبه شده بود، نیز قربانی تلفن های تهدید امیز از طرف ناشناسان شده بود. در آنزمان این خانم دانشجو ماههای آخر بارداری را میگذراند. دادستانی فرانکفورت اعلام جرم علیه مجرمین کرد. پلیس جنائی فرانکفورت من و آن زن دانشجو را زیر چتر حفاظت برد. آنها برای ما تلفن مستقیم تماس در هر ساعت شب و روز برقرار کردند. تنها از برلین „زنان علیه بنیاد گرائی“ و مجله „هشت مارس“ از کلن خبر رسانی کردند. روزنامه نیمروز گزارش بلندی در اینمورد از من انتشار داد.

حضور محترم کانون نویسندگان ایران (در تبعید)، جضور محترم انجمن قلم ایران
شما موظف به جوابگوئی هستید که چرا سکوت کردید؟ مگر من عضو نبودم؟ مگر من روزنامه نگار نبودم؟ مگر من از شما نبودم؟ چرا سکوت کردید؟ شاید از ترس این که مبادا آتش گریبانگیرتان شود؟ این یک برگ از تاریخ این کانون خواهد بود.
من امروز اطلاعیه کانون در ارتباط با نمایشگاه کتاب فرانکفورت را خواندم و رابطه اعلامیه با واقعیت مرا حسابی آتش بجان کرد.

نسرین پارسا-برلین
نویسنده-فیلمساز
اکتبر 2017

این نامه در اکتبر 2017 به کانون نویسندگان ایرانی در „تبعید“ و همچنین شماری از نویسندگان ایرانی این کانون نوشته شده است و تا کنون بی جواب مانده است.

بلوغی دیگر

نویسنده: نسرین پارسا-آلمان

زن جوان شانه را در موهای خیسش کشید و توی آینه بزرگ حمام، بلندی موهایش را که درست به برجستگی نوک سینه اش میرسید در نقطه تلاقی با انگشتش اندازه گرفت و یاد آن درد دلپذیر و زود گذر قبل از سفر در دلش جان گرفت. از توی آینه نگاهش به لیف خیسی که روی روش دستی آویزان بود افتاد و یاد دورانهای دور در او زنده شد.
آن دورانی که زیر پوست تنش، همانجا که او انگشتش را در نقطه تلاقی رویش گذاشته بود، دردی سخت بالا می آمد، طنش میزد و تا زیر بغلش تیر میکشید. دردش خیلی زیاد بود بخصوص وقتی که موقع توپ بازی با بچه ها، اتفاقی توپ و یا دست کسی به آنجا میخورد، دلش از درد ضعف میرفت و اشک بچشمانش میآمد.
یکشب موقع خواب در حالی که دستش را روی مخل درد میگذاشت به مادرش گفت:
– نمیدانم چرا اینجام اینقدر درد میکنه؟
زن تند، سریع و خشک، در حالیکه ملافه ای را روی بالش میکشید جواب داد:
-داری سینه در میآری!
دخترک از خجالت به گریه افتاد و زیر لحاف خودش را قایم کرد.
قدش بلند تر از بقیه بچه های همسن و سالش بود. قوز میکرد تا برجستگی های جدید و دردناک را در پناه شانه هایش پنهان کند تا بچه ها از درد زیر پیراهنش حبردار نشوند، بعد از حرف مادرش دیگر لب از لب باز نکرد و با کسی از آن رویش عجیب حرفی نزد.
وقتی توی حمام مادرش او را کیسه میکشید، سرش را به طرف سقف حمام میگرفت تا مادرش اشک های ناشی از درد رستن پستان او را نبیند.
ماههای بعد وقتی توی کوچه دنبال برادرهای بازیگوشش این طرف و آن طرف می دوید، تکان های سینه های تازه رشدکرده اش باز هم درد را در وجود او می دواند.
بدنبال چاره جوراب های نایلونی ساقه بلند مادرش را بهم گره میزد و آنرا زیر بلوز دور سینه اش می پیچید تا مانع تکان خوردن آنها بشود.
روزی خواهر بزرگترش که معلم بود با خنده یک کرست صورتی رنگ بطرفش پرت کرد و گفت:
-بیا بپوش!
دخترک از خجالت جیغ زد و پرتش کرد. خواهرش حندید و گفت:
-بیچاره بخوای نخوای باید بپوشی و گرنه سینه هات بی ریخت میشن و شل و ول میفتن.
دخترک با خجالت رویش را گرداند و گفت:
-زهر مار بی تربیت!
مادر و خواهرش توی اتاق دیگر به قهر و عصبانیت او میخندیدند.
زمانی رسید که دیگر درد سینه هایش افتاده بود و کرست را بدون خجالت می بست.
اما روزهائی که به حمام عمومی می رفت بعد از لخت شدن از توی رختکن، فوری موهای خیلی بلندش را به دو دسته تقسیم میکرد و بطرف جلو روی سینه هایش می ریخت تا موقع ورود به حمام گرم آنها را از نگاه زنان قایم کند.
روزی زنی جلو آمد و گفت:
-قربون دستت، بی زحمت این لیف را بکش به پشتم، دستم نمیرسه. دختر با اکراه لیف صابون مالی شده را به گرده زن کشید و لیف را بطرف زن دراز کرد و گفت: بفرمائین!
زن اصرار داشت در جواب، تن دختر را لیف بزند اما دختر امتناع کرد و بطرف دوش رفت.
زن دوباره جلو رفت و با تخسین به صورت دختر نگاه کرد و گفت:
-ماشا اله به این هیکل! اگه نامزد مامزد نداشته باشی از خدا میخوام عروسم بشی.
دحتر آنموقع ها عاشق پسر کتابفروشی بود که کتاب فروشی اش سر راه دبیرستان او بود.
با وجود ایینکهه کرست می بست مادرش با رفتن او به استادیوم ورزشی و پریده و دویدن مخالفت میکرد. بیشتر وقت ها با طعنه میگفت: آخه چه جور خجالت نمیکشی اینجوری وسط مردم سینه هات باهات بالا و پائین بپرند؟
دختر ورزشکار بود و عاشق دویدن و پریدن. دوست داشت بپرد، آواز بخواند و عاشق یکی باشد تا بیادش ترانه ای بخواند. همه زنها و دختر ها به او میگفتند:
-پریدن واسه دختر خطرناکه!
دحتر حاضر بود هر خطری را بجان بخرد ولی به پرش هایش ادامه دهد.
همیشه بعد از تمرینات پرش ارتفاع، لباس زیرش را در توالت نگاه میکرد که ببیند آیا بالاءخره آن اتفاقی که نباید بیفتد افتاده است؟ و هر روز پس از معاینه پر دلهره ، حاطرجمع ساک ورزشی اش را بر دوش میگرفت و بخانه برمیگشت. دحترهای همکلاسی از او میپرسیدند:
-نمیترسی بلائی سر „سرمایه ات“ بیاد؟
دحتر غمگین میشد و شانه بالا میانداخت و میگفت:
نهایتش اینه که دیگه نتونم هرگز ازدواج کنم، خوب نمیکنم، ورزش که بهتر از ازدواجه…
صدائی در حمام پیچیده شد. زن از ترس تکانی خورد، فوری چرخید و پشت سرش را نگاه کرد. کسی نبود، لیف خیس از روی دوش لیز حورده و داخل وان افتاده بود. زن جوان دلا شد لیف را بردارد، نوک تیره و برجسته سینه هایش به لبه سرد سرامیک وان حمام مالیده شد. سرما به درون سوراخ های ریز سینه اش کشیده شده، آهش در آمد. لبش را گزید و ابروها را درهم کشید، با اکراه خود را کنار کشید. انگار پوست تنش را یخ مالیده بودند. دوباره قد راست کرد و روبروی آینه حمام ایستاد و برای التیام، آب گرم دهانش را با انگشت میانی آرام روی نوک سینه اش مالید. لزجی آب دهن بر پوست تنش، یاد شب های قبل از سفر و تن صاف و سفت معشوق را برایش زنده کرد که با دردی دلپذیر و زودگذر بلوغ دیگری را به سینه هایش میداد، تن او را بخود فشرد.
زن جوان حوله را دور تا دور تنش پیچید و لبه آنرا برروی سینه اش گره زد و بر بخار باقی مانده روی آینه با سر انگشتش نوشت:
زن
در حسرت تن مردانه ای
چون گل
در آرزوی آفتاب
سردش بود…
آلمان- زمستان 1998

این زمان را به آن مکان تبدیل نکنید

نویسنده: نسرین پارسا-برلین

چرا باید از هنرمندان سئوال کرد چه میکنید و چرا میکنید؟ آنها بطورقابل توجهی غیر وابسته و انتقادی هستند اما اگر غیر از این باشد این هنر در خدمت کیست؟ این سئوال را علنا“ اینجا با نیلوفر بیضائی هنرمندی که شخصا“ دوستش دارم مطرح میکنم. بشرح زیر:
جدیدا“ در فیس کارگردان“تئاتر دریچه“ دوبار تبلیغ انتخاباتی کاندید منتخب حزب سبزهای(2) فرانکفورت انتشار یافته است. این تبلیغ در اصل فراخوان مستقیم و علنی به راءی دادن به کاندید منتخب برای „شهردار“ فرانکفورت شدن میباشد . آیا این خطری برای هنر مند نیست وقتی که به تبلیغ فرد منتخب حزبی میپردازد ؟ از نظر تئوری این بمعنای هنر در خدمت سیاست است که در اینصورت باید خط قرمزها را در کارش رعایت کند و این تصادفی نیست که تبلیغات انتخابی در „تئاتر اونت“ فرانکفورت برگزار میشود. Titania Event Theater
. کاندید مربور که یکی از اهدافش را چنین معرفی میکند:
Finanzzentrum und Wirtschaftsmetropole – nachhaltig, vielfältig und digital!
یعنی پایدار نگهداشتن مرکز مالی و اقتصاد این شهر متروپل.
آیا اقتصاد شهرهای متروپل که در دست بانکهای جهانی در فرانکفورت است احتیاج به کمک دارد؟ یا هنرمندان؟ خانواده های هارس 4، افراد میانسالی که بیکارند، سالخوردگان خارجی که بدلیل مالی از همه جهان اطراف خود بریده اند؟ اینها همان موضوعاتی هستند که هنرمندان مردمی به آن میپردازند و برای گلو پاره میکنند.
خانواده تئاتر خارج از کشور بامحرومیت های استخوان خرد کنی دست و پنچه نرم میکند تا بتواند با تمام بی پولی و یخچال های خالی هنرمندان خود کاری ارائه دهد و بر روی صحنه بیاید. هنرمندانی که اکثرا“ بیش از سه دهه در خارج از کشور زندگی میکنند بسیاری از کارهایشان در آرشیو های شخصی شان میماند زیرا حمایت مالی نمیشوند. آنها هم که تا کنون تلاش کرده اند با بلیط ورودی 8 یورو یا نهایتا“ 15 یورو توانسته اند وسایل دکور صحنه را تاءمین کنند.
جامعه شناس و فیلسوف فرانسوی پی یر- بوردیو که آثار بیشماری در مورد هنر و رسانه ها بچاپ رسانده است در مقاله خود بنام „هنر یا پول“ (1) مینویسد: زانو زدن پوشیده در مقابل قدرت هائی که در جهان هستند چه تفاوتی با انتخاب آنها دارد؟
. بوردیو میگوید: برای توفیق داشتن در دستگاه قدرت، „ماشین جهنمی “ را باید تجربه کرد. آنجا باید دیگران را قربانی کرد، هر چه هم قبول نداشت انجام داد و یا مجبور بانجام آن شد. این توفیق ها قربانی داده اند و میطلبند. آیا چنین اشخا صی تائید و یا از جانب روشنفکران و دگر اندیشان به تمسخر گرفته میشوند؟ در این میان هنرمند کاری با دستگاه قدرت یا بقولی „ماشین جهنمی“ نداشته و ندارد.
در فیس بوک هنرمندی بنام مینا خانی میخواندم که نوشته بود „فرافكني درد تا كجا؟ مشكل بزرگ ما اينست كه ما مردم به شدت تحقير شده اي هستيم كه خود را با مردم تحقير شده ي دنيا همذات پنداري نمي كنيم بلكه با كساني كه تحقيرمان كردند“. این نوشته مرا به آن مهاجرانی رجعت داد که خود را سخت به احزاب جنگ طلب چسبانده اند و مانند بومیانی در دوران کلونیالیزم هستند که به زبان مهاجمین در آفریقا بسیار سلیس فرانسوی و در هندوستان انگلیسی سلیسی حرف میزدند و آداب اروپائی ها را مثل خودشان از بر بودند.
رهائی از بندها ی اجتماعی و قانونی در تمام جهان کار مشکلی ست. هنری که رهائی خواه نیست و در حصار محدود حرکت میکند هنر نیست معامله است. معامله ای که به ضرر طیف بزرگی از افراد مستقل و آزاده است. روابطی که آزادیخواهان در کشور خودشان علیه آن جنگیدند و به مرگ و زندان و فرار دچار شدند حالا همان زد و بند ها در نقطه دیگر جهان توسط افرادی از آنها که بر بال این موج سرنوشت نشستند و به اینطرف آمدند باز تولید میشود. انگار هیچی از آنزمان تا این مکان تعییر نکرده است. باید تلاش کرد که هنرمندان حمایت مالی و رسانه ای بلاواسطه شوند. این را باید قانونی کرد. اگر هنر نباشد .این دنیا چه شکلی خواهد بود؟ سربازخانه ، کلیسا ، کنیسا ، مسجد و میدان جنگ

نویسنده: نسرین پارسا-برلین

1. Pierre Bourdieu, Kunst oder Geld? 1985
2. Böllern in Syrien: Jochen Mitschka 2017
َ
کپی از فیس بوک نیلوفر بیضائی
Niloofar Beyzaie II
16. Oktober um 22:58 ·
دوستان گرامی
در ماه فوریه در شهر فرانکفورت انتخابات شهردار برگزار می شود و نرگس اسکندری-گرونبرگ از حزب سبزها کاندیدای مقام شهرداری فرانکفورت است. او همواره در سمتهای گوناگون برای یک فرانکفورت رنگارنگ که در آن همه ی ملیتها احساس امنیت کنند، تلاش کرده است. در تاریخ دوشنبه 23 اکتبر، جلسه ی کارزار انتخاباتی او در فرانکفورت برگزار می شود. با حضور خود و پشتیبانی از او به ایجاد فضایی برای رشد همگان صرف نظر از ملیت و جنسیت یاری رسانیم.
Wahlkampfauftakt: Frankfurt kann anders
Mo 19:00 · Titania Event Theater · Frankfurt am Main, Hesse