بلوغی دیگر

نویسنده: نسرین پارسا-آلمان

زن جوان شانه را در موهای خیسش کشید و توی آینه بزرگ حمام، بلندی موهایش را که درست به برجستگی نوک سینه اش میرسید در نقطه تلاقی با انگشتش اندازه گرفت و یاد آن درد دلپذیر و زود گذر قبل از سفر در دلش جان گرفت. از توی آینه نگاهش به لیف خیسی که روی روش دستی آویزان بود افتاد و یاد دورانهای دور در او زنده شد.
آن دورانی که زیر پوست تنش، همانجا که او انگشتش را در نقطه تلاقی رویش گذاشته بود، دردی سخت بالا می آمد، طنش میزد و تا زیر بغلش تیر میکشید. دردش خیلی زیاد بود بخصوص وقتی که موقع توپ بازی با بچه ها، اتفاقی توپ و یا دست کسی به آنجا میخورد، دلش از درد ضعف میرفت و اشک بچشمانش میآمد.
یکشب موقع خواب در حالی که دستش را روی مخل درد میگذاشت به مادرش گفت:
– نمیدانم چرا اینجام اینقدر درد میکنه؟
زن تند، سریع و خشک، در حالیکه ملافه ای را روی بالش میکشید جواب داد:
-داری سینه در میآری!
دخترک از خجالت به گریه افتاد و زیر لحاف خودش را قایم کرد.
قدش بلند تر از بقیه بچه های همسن و سالش بود. قوز میکرد تا برجستگی های جدید و دردناک را در پناه شانه هایش پنهان کند تا بچه ها از درد زیر پیراهنش حبردار نشوند، بعد از حرف مادرش دیگر لب از لب باز نکرد و با کسی از آن رویش عجیب حرفی نزد.
وقتی توی حمام مادرش او را کیسه میکشید، سرش را به طرف سقف حمام میگرفت تا مادرش اشک های ناشی از درد رستن پستان او را نبیند.
ماههای بعد وقتی توی کوچه دنبال برادرهای بازیگوشش این طرف و آن طرف می دوید، تکان های سینه های تازه رشدکرده اش باز هم درد را در وجود او می دواند.
بدنبال چاره جوراب های نایلونی ساقه بلند مادرش را بهم گره میزد و آنرا زیر بلوز دور سینه اش می پیچید تا مانع تکان خوردن آنها بشود.
روزی خواهر بزرگترش که معلم بود با خنده یک کرست صورتی رنگ بطرفش پرت کرد و گفت:
-بیا بپوش!
دخترک از خجالت جیغ زد و پرتش کرد. خواهرش حندید و گفت:
-بیچاره بخوای نخوای باید بپوشی و گرنه سینه هات بی ریخت میشن و شل و ول میفتن.
دخترک با خجالت رویش را گرداند و گفت:
-زهر مار بی تربیت!
مادر و خواهرش توی اتاق دیگر به قهر و عصبانیت او میخندیدند.
زمانی رسید که دیگر درد سینه هایش افتاده بود و کرست را بدون خجالت می بست.
اما روزهائی که به حمام عمومی می رفت بعد از لخت شدن از توی رختکن، فوری موهای خیلی بلندش را به دو دسته تقسیم میکرد و بطرف جلو روی سینه هایش می ریخت تا موقع ورود به حمام گرم آنها را از نگاه زنان قایم کند.
روزی زنی جلو آمد و گفت:
-قربون دستت، بی زحمت این لیف را بکش به پشتم، دستم نمیرسه. دختر با اکراه لیف صابون مالی شده را به گرده زن کشید و لیف را بطرف زن دراز کرد و گفت: بفرمائین!
زن اصرار داشت در جواب، تن دختر را لیف بزند اما دختر امتناع کرد و بطرف دوش رفت.
زن دوباره جلو رفت و با تخسین به صورت دختر نگاه کرد و گفت:
-ماشا اله به این هیکل! اگه نامزد مامزد نداشته باشی از خدا میخوام عروسم بشی.
دحتر آنموقع ها عاشق پسر کتابفروشی بود که کتاب فروشی اش سر راه دبیرستان او بود.
با وجود ایینکهه کرست می بست مادرش با رفتن او به استادیوم ورزشی و پریده و دویدن مخالفت میکرد. بیشتر وقت ها با طعنه میگفت: آخه چه جور خجالت نمیکشی اینجوری وسط مردم سینه هات باهات بالا و پائین بپرند؟
دختر ورزشکار بود و عاشق دویدن و پریدن. دوست داشت بپرد، آواز بخواند و عاشق یکی باشد تا بیادش ترانه ای بخواند. همه زنها و دختر ها به او میگفتند:
-پریدن واسه دختر خطرناکه!
دحتر حاضر بود هر خطری را بجان بخرد ولی به پرش هایش ادامه دهد.
همیشه بعد از تمرینات پرش ارتفاع، لباس زیرش را در توالت نگاه میکرد که ببیند آیا بالاءخره آن اتفاقی که نباید بیفتد افتاده است؟ و هر روز پس از معاینه پر دلهره ، حاطرجمع ساک ورزشی اش را بر دوش میگرفت و بخانه برمیگشت. دحترهای همکلاسی از او میپرسیدند:
-نمیترسی بلائی سر „سرمایه ات“ بیاد؟
دحتر غمگین میشد و شانه بالا میانداخت و میگفت:
نهایتش اینه که دیگه نتونم هرگز ازدواج کنم، خوب نمیکنم، ورزش که بهتر از ازدواجه…
صدائی در حمام پیچیده شد. زن از ترس تکانی خورد، فوری چرخید و پشت سرش را نگاه کرد. کسی نبود، لیف خیس از روی دوش لیز حورده و داخل وان افتاده بود. زن جوان دلا شد لیف را بردارد، نوک تیره و برجسته سینه هایش به لبه سرد سرامیک وان حمام مالیده شد. سرما به درون سوراخ های ریز سینه اش کشیده شده، آهش در آمد. لبش را گزید و ابروها را درهم کشید، با اکراه خود را کنار کشید. انگار پوست تنش را یخ مالیده بودند. دوباره قد راست کرد و روبروی آینه حمام ایستاد و برای التیام، آب گرم دهانش را با انگشت میانی آرام روی نوک سینه اش مالید. لزجی آب دهن بر پوست تنش، یاد شب های قبل از سفر و تن صاف و سفت معشوق را برایش زنده کرد که با دردی دلپذیر و زودگذر بلوغ دیگری را به سینه هایش میداد، تن او را بخود فشرد.
زن جوان حوله را دور تا دور تنش پیچید و لبه آنرا برروی سینه اش گره زد و بر بخار باقی مانده روی آینه با سر انگشتش نوشت:
زن
در حسرت تن مردانه ای
چون گل
در آرزوی آفتاب
سردش بود…
آلمان- زمستان 1998

Veröffentlicht von

Ein Gedanke zu „بلوغی دیگر“

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert